نفت فروشی به شاگرد دکانش می آموخت که چگونه با ایجاد خلل درپلۀ ترازو، گاه گاه از فروشندگان، زیادتر بستاند و به خریداران، کمتر بفروشد.شاگرد، او را از کیفر آن جهانی این کار می ترساند. اما او از گناه باز نمی ایستاد. تا این که مرد به امید سودی کلان، عازم سفر دریایی شد وکشتی را با خیک های نفت، پُرکرد. درطول راه، کشتی گرفتارطوفان شد و ناخدا به سبک کردن کشتی دستورداد. مرد از بیم جان خود، با دست خویش خیک های نفت را یکی یکی در دریا می افکند و شاگرد برای افزودن بر ناراحتی او می گفت: « انگشت، انگشت مبَر تا خیک، خیک نریزی. »
منبع:
کتاب
ازقصه تا مثل
نویسنده
نسرین زبردست
تلگرام
درباره این سایت