خرید کتاب

 

شاید باورتان نشود اما اولین خریدار کتابم معلم ادبیات کلاس دوم راهنمایی ام، سرکار خانم زهرا مرادپور، بودند.دبیر فرزانه ای که بعدها فهمیدم بسیار دوستدار کتاب و مشوق اهل کتاب هستند.

روزی که کتابهایم آمد،حال عجیبی داشتم.شادی با چاشنی ترس و دلهره. به کارتونهای بزرگ کتاب که نگاه می کردم، حرفهایی را به خاطر می آوردم که اگرچه پشتوانۀ من برای چاپ کتابم شد اما در همان حد حرف باقی ماند و هرگز جامۀ عمل نپوشید.به هرحال،پروژۀ چاپ کتابم به پایان رسیده بود و من کتابهایم را تحویل گرفته بودم و از این که خود را برای فروش آنها تنها می دیدم،بسیار مضطرب و پریشان بودم.هنوز گرمای اندوهی را که درآن لحظه تمام سراپایم را فراگرفته بود،در وجودم احساس می کنم.اما این احساسات گذرا خیلی زود از وجودم رخت بربستند. من قبول کردم که این هم یک چالش جدید است و طبق معمول برای گذر از آن باید چاره ای بیندیشم و راههای مختلفی را که به ذهنم می رسد یا با آنها آشنا می شوم، امتحان کنم. بنابراین در اولین قدم،خبر انتشار کتابم را در گروه همکارنم (همکاران گروه ادبیات) منتشر کردم وخیلی زود، سیل پیام های تبریک آنان به سویم سرازیر شد.

از میان پیام های محبت آمیز همکاران،یکی از آن ها نظرم را جلب کرد.پیامی که فرستندۀ آن ضمن تبریک نوشته بود:« خانم زبردست! من متقاضی کتاب شما هستم. مرادپور» این اولین پیام درخواست کتاب بود که دریافت کرده بودم.نمی دانید در آن لحظه چقدر شادمان شدم.گویی، تمام دنیا را به من داده اند.از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.پرتوهای گرم امید در دل سرد و مأیوسم تابیدن گرفت و کم کم باورم شد که من هم می توانم کتابم را بفروشم.

ازایشان تشکر کردم و بعد در شخصی pv)) شماره تماس شان را گرفتم تا برای تحویل دادن کتابها هماهنگ کنم.سپس ضمن گفتگوی تلفنی که عصر با یکدیگر داشتیم از ایشان پرسیدم که چند جلد می خواهند؛ زیرا برای خرید بیشتر از 10 جلد تخفیف گذاشته بودم و ایشان درکمال بهت و ناباوری من 10 جلد سفارش دادند.

حدواً ساعت شش و نیم عصر بود. کم کم خودم را برای رفتن به منزل خانم مرادپور آماده می کردم.از کارتونی که کتابهای کمتری داشت، ده جلد برداشته و در کیفم گذاشتم.بعد با خودم گفتم: « چون اولین مشتری ات هستند و ده جلد هم سفارش دادند و از این گذشته معلمت هم بوده اند،چه خوبه تو هم برای تشکر دو جلد به عنوان هدیه به خریدشون اضافه کنی.» و همین کار را کردم.بعد طبق آدرسی که یادداشت کرده بودم، به راه افتادم.

خا نه ی خانم مرادپوردر خیابان امام حسین بود و تا خیابان ما فاصلۀ چندانی نداشت اما برای رسیدن به منزل شان باید مسیری را پیاده روی می کردم. خوشبختانه خیلی زود خانه را پیدا کردم و ایشان با روی باز از من استقبال نمودند و پس از احوال پرسی و تعارفات معمولی، پرسیدند:« جایی می خواین برین یا میرین خونه؟» منم صادقانه پاسخ دادم: « بیرون کاری ندارم.میرم خونه » ایشان هم اصرار کردند.که : « پس اگه جایی نمیخواین برین،بیاین داخل، یه چایی با هم بخوریم» و با کلی تعارف قبول کردم و همراه ایشان وارد منزلشان شدم که در طبقۀ سوم ساختمان قرار داشت.

آن روز عصر، من و خانم مرادپور خیلی با هم حرف زدیم. از کتابهایی که می خواندند و خاطرات دوران تربیت معلمشان تعریف کردند وگفتند:« اون سال که من معلم شما بودم، سال چهارم خدمتم بود.» از صحبت هایشان، تازه می فهمیدم چقدر اهل مطالعه و دوستدار کتابند و وقتی از ایشان برای خرید کتابم تشکر کردم،پاسخ جالبی به من دادند و با اشتیاق گفتند:« خواهش می کنم خانوم! این چه حرفیه می زنید؟ باید از امثال شما حمایت کرد که قدم در این راه می گذارین.» این حرف خانوم مرادپور خیلی به دل من نشست و در ذهنم باقی ماند؛ به طوری که الان که مشغول نوشتن خاطرۀ آن روز هستم و چند ماه از این دیدار می گذرد، با خودم می گویم: « ای کاش مسئولین کشور ما هم این دیدگاه را داشتند.شاید دراین صورت، آثار ارزشمند بیشتری تولید می شد و آینده ی فرهنگی بهتری در انتظار کشورمان بود.»

اذان مغرب را گفته بودند و من باید رفع زحمت می کردم.شربت آلبالویم را خوردم.خیلی خنک و دلچسب بود. بعد کتابها را از کیفم درآوردم و روی میزگذاشتم. خانم مرادپور از دیدن کتابها خیلی خوشحال شدند. آنچه نظر ایشان را جلب کرده بود،جلد زیبای کتاب من بود؛هم ازنظر طرح جلد و هم هارمونی رنگهایش و هم از نظر بسته بندی. چون کتابهای من،تک تک بسته بندی شده بود.خانم مرادپور درحالی که با شادمانی کتابها را می نگریستند،گفتند:« به به! چقدر عالی! چقدر قشنگ! چه خوبه که اینا اینطوریه! چون این طوری برای هدیه دادن هم قشنگتره و هم بهتره. من این ده جلد رو برای هدیه دادن از شما خریدم.آخه من به شاگردام یا بچه های خواهرا و برادرام کتاب، زیاد هدیه میدم و چه خوبه که کتاب اینجوری بسته بندی شده باشه.» دربارۀ تعداد کتابها و اینکه دو جلد به عنوان هدیه تقدیمشان کرده بودم،توضیح دادم اما ایشان قبول نمی کردند و می گفتند:« شما هنوز اول راهید و متوجه نیستید. باید حساب شده قدم بردارید.» به هرحال با اصرارهای من متقاعد شدند. اما درنهایت، پول آن دو جلد را هم حساب کردند و هرچه من اصرار کردم که: « نه ، قبول نمی کنم.» فایده ای نداشت و حرف خودشان را تکرار می کردند. من هم کوتاه آمدم و با خودم گفتم: « خب شاید واقعاً من نمی فهمم.»

بعد از پذیرفتن پول، از خانم مرادپورخواستم بسته بندی یکی از کتابها را باز کنند تا صفحه ی اولش را برایشان بنویسم و امضا کنم که ایشان چنین کردند.

هوا دیگر تاریک شده بود. خانم مرادپور تا در خروجی، مرا همراهی کردند وگفتند:« من دختر ندارم برای همین نگران میشم که شما تو این تاریکی میخواین برین. اگه میخواین تا سر خیابون همراهتون بیام.» گفتم:« نه. ممنون.من عادت دارم بعد غروب خورشید برم بیرون.تا سر خیابونم راهی نیست.میرم.متشکرم.» سپس با این معلم مهربان خداحافظی کردم و با خاطره ای شیرین و درسی بزرگ به سمت خانه مان به راه افتادم.

 

 

اگر شما هم برای فروش کتاب، ایده ای دارید، با من درمیان بگذارید. سپاسگزارم

 

کانال تلگرام کتابم:

https://t.me/azghmasal


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ادبی کشکول پی لینک زیباکنار دروس کنکور (عربی) باستان شناسی مبتنی بر GIS دانلود اهتگ های جدید فروش انواع تحقیق و مقاله برای تمامی علوم دکتر علیرضا حاتمی زاده serever2424 آریاشاپ